Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


˙·٠•●♥حس زیبا ♥●•٠·˙

چشم گذاشتم

و تو رفتی
اما تا همیشه شمردن
شرط بازی نبود …

 

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:46توسط وحید SODAGAR | |

شب که مــــی خـــواهَم بخــــوابم..

بـا خودم اتمـــــــام حُجــَــت مــی کنم... 

که دیگــــــر نه اشکــی از چشمـانم فـــرو آیــد... 

و نه نگاه هـــــــایم خیس آب شونـــد... 

امـّـا صُبــح که بـــلنـــد مــی شوم... 

مــی بینم که بالِــشَم خیس خیس است !!!

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:36توسط وحید SODAGAR | |

 گم شده ام

خودم را گم کرده ام

آهای "من " کجایی؟!


+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:34توسط وحید SODAGAR | |

تاریکی این خانه

مرا میبیند
و من این خانه را
بی تو
همیشه تاریک میبینم …

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:32توسط وحید SODAGAR | |

موی سپید
نمی پوشانمت
تا به بخت سیاهم
همه معتقد شوند …

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:26توسط وحید SODAGAR | |

هنوز هم
مثل انشاهای دوران دبستان
با نتیجه گیری مشکل دارم …
“چرا رفتی ؟”
 

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:19توسط وحید SODAGAR | |

امشب یهو دلــــــــــــم کودتا کرد...

تو رو می خواســـــــــــت..
.
.
.
.
ســَـرَم رو کردم زیر ِ بالشت

آروم به دلـــــــــــم گفتم

خــــــــــفه شو....

دوره دموکراسی گذشته.... می زنم لهـــــــــت میکنم!!!!!!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت11:16توسط وحید SODAGAR | |

 چیزی را گم کرده ام

شاید هم کسی را...

و یا... شاید خودم را...

هر چه هست تو نیستی!

تو تنها جزئی از زندگی منی

که هیچ وقت گمش نمی کنم...

آرامشم را گم کرده ام...

سکوتم، و اعتمادم...

حس با هم بودن را دیگر حس نمی کنم!

اعتماد داشتن را نمی فهمم!

آرامشم را نمی یابم...

باید همین حوالی باشد

آرامشم را می گویم!

شاید من زیاد دنبالش نگشته ام!

صندوقچه ی قدیمی مادر بزرگ را هم

خوب زیر و رو کرده ام اما نیست!

نه اینکه از اول نبوده ها!

الان نیست...

بودنش را خوب یادم هست!

و حتی رفتنش را...

شاید چون پشتش آب نریختم

بازنگشته...

آرامشم را می گویم!

شاید چون قدرش را نمی دانستم نمی آید...

چقدر جایش در زندگی ام خالیست...

زیاد که می گردم، خودم را هم گم می کنم!

کاش تو می آمدی از دور  برای کمک!

اینجا همه چیز بهم ریخته

و من لابه لای همه ی گم شده هایم

گم شده ام...!


+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت11:10توسط وحید SODAGAR | |

خاطرات نه سر دارند و نه ته

بی هوا می آیند تا خفه ات کنند

می رسند...

گاهی وسط یک فکر

گاهی وسط یک خیابان

سردت می کنند،داغت می کنند

رگ خوابت را بلدند،زمینت می زنند

خاطرات تمام نمی شوند...تمامت می کنند...

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت11:6توسط وحید SODAGAR | |

 

زنـدگی زیباسـت

بــه زیبایی چشمهای پــف کرده

از گریــه های شبانــه...

بــه زیبایی بغــض نفس گیـر روزانــه....

بــه زیبایی قلب تکه تکه شده از

شکستنهای بیشمار....

بــه زیبایی نفسی کــه

از تنگی بالا نمیایــد...

بــه زیبایی تمام شدن تدریجی من....

آری

زنـدگی زیباست....

و زیباتر خواهـد شد....

چـــرا زنـدگی مـن اینقدر زیباسـت؟؟؟؟؟

 

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت10:56توسط وحید SODAGAR | |

 چقدر سخته آدم فقط خودش باشه و دنیای خودش...

چقدر سخته کسی معنی نگاه خستت رو نفهمه...

چقدر سخته به همه لبخند بزنی و توی دلت یه دنیا غم باشه...

چقدر سخته دلت گرفته باشه و یه بغض تو گلوت داشته باشی، اما مجبور باشی بخندی...

چقدر سخته دلتنگ باشی، اما مجبور باشی دلتنگیات رو سرکوب کنی واسه وجود  نازنینش...

چقدر سخته وقتی همه میخندن، ناگهان با یه جمله دلت بگیره و آروم آروم تو دلت اشک بریزی و بشکنی...

چقدر سخته دلت هوای تنها نفست رو داشته باشه، اما این موقعیت لعنتی نزاره یه دل سیر درد و دل کنی باهاش...

چقدر سخته موضوعی که دلت رو به آتیش میکشه رو بشنوی و مجبور بشی بالاجبار لبخند بزنی و بگی مهم نیست...

چقدر سخته از بعضیا ناراحت باشی و دلت رنجیده باشه، ولی هیچی نگی و همه چیز رو بریزی تو خودت...

چقدر سخته این همه آدم اطرافت باشن ولی دلت فقط و فقط عشقشو بخواد...

چقدر سخته عاشق یکی باشی در حد مرگ، اما مجبور بشی دوریش رو تحمل کنی...

چقدر سخته که میبینی بهت لبخند میزنن، اما مطمئنی که از تو بدشون میاد...

چقدر سخته هزار تا حرف بشنوی و مجبور باشی نشنیده بگیری...

چقدر سخته حرفای اطرافیانت که مثل نیش تو قلبت فرو میکنن بشنوی و دم نزنی...

چقدر سخته تو جمع دوست و آشنا مجبوری غریب باشی...

چقدر سخته به اندازه بزرگی خود خدا دلت بخواد فریاد بزنی، ولی هیچ جایی نباشه که بشه این کار رو کرد..

 

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت10:54توسط وحید SODAGAR | |


هی روزگار !

من به درک !

خودت خسته نشدی از دیدن تصویر

تکراریه درد کشیدن من ؟!

 

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت1:28توسط وحید SODAGAR | |

 

تنهــــایــی یعـــنی:

ساعـــت هــا ســـَرت را روی میـــز بگـــذاری، 

و بیـــن ایـــن همـــه آدمـــ کهــ کنـــارت هســـتند، 

کســــی حـــتی نگـــوید: "چه مرگت است؟"

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت1:25توسط وحید SODAGAR | |

زنـدگــی انـگــار 
تـمــام ِ صـبــرش را بـخـشـیـده اسـت بـه مـن !! 
هـرچــه مـن صـبــوری میکـنـم او بــا بـی صـبـری ِ تـمــام 
هـول میزنــد
بـــرای ضـربــه بـعــد .... !
کـمـی خـسـتــگـی در کــن ، لـعـنـتـــی ... 
خـیــالـت راحـت !!.... 
خـسـتـگــی ِ مــن 
بـه ایـن زودی هــا دَر نـمـی شـود ...

 

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت1:21توسط وحید SODAGAR | |

 

 

 ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺯ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﺩﺳﺘــﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﺩ .

ﺩﺭ ﺟﯿﺒــــﺖ ﺑـــﮕﺬﺍﺭﺷﺎﻥ ، 

ﺷﺎﯾﺪ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻪ ﺟﯿﺒﺖ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ، 

ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ...

+نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت1:15توسط وحید SODAGAR | |

صفحه قبل 1 ... 51 52 53 54 55 ... 68 صفحه بعد