دلنوشته های من






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


˙·٠•●♥حس زیبا ♥●•٠·˙




درد می کشمــــ . . . درد !!!

هم تلخ است هم ارزان !!

همــــ گیراییش بالاستـــــــــــــــ !!!

هم اینکه تابلو نمی شومـــ و رفیقی که مرا به درد معتاد کرد ، نا باب نبود !!!

اتفاقا بابِ بابــــــــــ بود !!!

فقط نگفته بود که ماندنی نیست . . . همـــــــــــــــــــــــ ــــــــین !!!




تا حالا شده چشمات پر از اقیانوس اشک باشه اما نتونی جاریش کنی؟ 

تا حالا شده یه دنیا حرف کنج دلت سنگینی کنه و قلبت از سنگینیش تیر بکشه!!

اما نتونی به کسی بگی ؟
 


تا حالا شده یه تلنبار بغض بیخ گلوت گیر کرده باشه و از تیزیش احساس خفگی کنی

اما مجبور باشی جلوشو بگیری تا نترکه!!!
 


آره لعنتی...؟!؟! 

حال این روزهای من اینگونست..! 




زنـدگــی انـگــار 

تـمــام ِ صـبــرش را بـخـشـیـده اسـت بـه مـن !! 

هـرچــه مـن صـبــوری میکـنـم 

او بــا بـی صـبـری ِ تـمــام 

هـول میزنــد 

بـــرای ضـربــه بـعــد .... ! 

کـمـی خـسـتــگـی در کــن ، لـعـنـتـــی ... 

خـیــالـت راحـت !!.... 

خـسـتـگــی ِ مــن 

بـه ایـن زودی هــا دَر نـمـی شـود ... 


 

زخم هایت راپنهان کن،

آدم ها عجیب

بانمک شده اند…



خستــه ام . .. 

روحــم مـي خواهد برود يك گوشه بنشيند 

پشتش را بكند به دنيــا 

پاهايش را بغـل كند و بلند بلند بگويد : 

من ديگر بــازي نمي كنم 

شمـآ جــر می زنیــد ... 

ديگه از همه خسته شدم 




بهــ خودم میگویم : قوی بـــآش ... 

بهـ خودم میگویم : مهـم نیستــــ ... 

بهـ خودم شک کردن را می آموزم ... 

آیا واقعا ارزشش را داشت یا دارد ؟! 

بهـ خودم می گویم : همیشهـ وقت هست برای فراموش کردن ... 

حداقل بهـ اندازه باقی ماندهـ ی عمرم ... 

ولی تهـ همهی این ها این است ... 

مــنـــ غــمگــیــنم ... 

و دلـــتـــنــگ توییــــ کهـ نیستیـــــــــــ ....... 




گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن... 

میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری... 

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!! 
اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ... 



گمـــــــــان می کـــــردم وقتــــــــی نبــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــاشم 

دلـــــت می گیــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــرد 

1 روز 

1 ماه 

1 سال 

از رفتنــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــم می گذرد . . . 

چه خیـــــال ِ بیهوده ایـــــــ 

وقــــتی دلت با دیگریســــــــت ... 




از نهایت 

درد 

بـــــه 

بی حسی 

رسیدم...!! 



خیلی وقت است فراموش کـــــــرده ام 

کدامیک را سخـت تــر می کشــــــم 

رنــــــــــــج! 

انتظار! 

یا نفس را. 




ولت میکنم و می رم 

نه اینکه دوستت نداشته باشم ها ... 


بین خودمون باشه از نخودی بودن متنفرم .... 


آرزوي قشنگي ست ؛ 

داشتن رد پاي تو كناره رد پاي من ؛ 

بر دشت سپيد پوشيده شده از برف ؛ 

هنوز اما نه برف آمده و نه تو ... 


 

دلخورم...

از این حس تلخ ، که رهایم نمیکند !



جنگ نـرفتم ، اما زیاد جنگیدم 

جانباز نیستم ، اما زندگیمو باختم 

هیچ کوچه ای به اسمــم نیستــــ ولی زیاد آواره کوچه ها بودم 

لباس خاکی نپوشیدم ، اما لباسام زیاد خاکی شده 

ترکش نخوردم ، اما زیاد ترکم کردن



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:احساس,بغض,گریه ,ساعت19:22توسط وحید SODAGAR | |