Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


˙·٠•●♥حس زیبا ♥●•٠·˙

 

در جوانی آنقدر آه کشیدم که ز جان سیر شدم

   صورتم گر چه جوان است ولی پیر شدم

     من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

       قفسم به باغی ببرید و دلم شاد کنید

      در جوانی ناله ها کردم کسی یادم نکرد

     در قفس جان دادم و صیّاد آزادم نکرد

   دیدی ای دل که دگر بار غم عشق چه کرد

 چون شد دلبر و با یار وفا دار چه کرد

 

 

حالمان بد نيست غم کم می‌خوريم 

کم که نه هرروز کم کم می‌خوريم 

آب می‌خواهم سرابم می‌دهند 

عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند 

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب 

از چه بيدارم نکردی آفتاب؟ 

خنجری بر قلب بيمارم زدند 

بيگناهی بودم و دارم زدند

دشنه اي نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمي پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد 

يک شب داد آمد و بيداد شد 

عشق آخر تيشه زد بر ريشه‌ام 

تيشه زد بر ريشه انديشه‌ام 

عشق اگر اين است مرتد می شوم 

خوب اگر اين است من بد می شوم

بس کن اي دل نابساماني بس است

کافرم! ديگر مسلماني بس است

در ميان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده ي مردم شدم

بعد ازاين با بي کسي خو مي کنم

هر چه در دل داشتم رو مي کنم

نيستم از مردم خنجر بدست

بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستي کار ماست

چشم مستي تحفه ي بازار ماست

درد مي بارد چو لب تر مي کنم

طالعم شوم است باور مي کنم

من که با دريا تلاطم کرده ام

راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمي گويم که خاموشم مکن

من نمي گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش

من نمي گويم مرا غم خوار باش

من نمي گويم، دگر گفتن بس است

گفتن اما هيچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين! شاد باش

دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما ياري نبود

قصه هايم را خريداري نبود

واي! رسم شهرتان بيداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو ديوارتان خون مي چکد

خون من،فرهاد،مجنون مي چکد

خسته ام از قصه هاي شوم تان

خسته از همدردي مسموم تان

اينهمه خنجر دل کس خون نشد

اين همه ليلي،کسي مجنون نشد

آسمان خالي شد از فريادتان

بيستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پيشه ام

بويي از فرهاد دارد تيشه ام

عشق از من دورو پايم لنگ بود

قيمتش بسيار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پايم خسته بود

تيشه گر افتاد دستم بسته بود

هيچ کس اشکي براي ما نريخت

هر که با ما بود از ما مي گريخت

چند روزي هست حالم ديدنيست

حال من از اين و آن پرسيدنيست

ما ز ياران چشم ياري داشتيم

خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم